جایی برای تنهایی

جایی برای تنهایی

داستان عاشقانه. پند اموز . حکیمانه . خنده دار- عاطفی- شعر- قصار-حرف -
جایی برای تنهایی

جایی برای تنهایی

داستان عاشقانه. پند اموز . حکیمانه . خنده دار- عاطفی- شعر- قصار-حرف -

نصرت رحمانی

پاییز چه زیباست
مھتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده ی زرد است
بر زیر لب هره کشیدند خدایان
یک سایه باریک
هشتی شده تاریک
رنگ از رخ مھتاب پریده
بر گونه ی ماه ابر اگر پنجه کشیده
دامان خودش نیز دریده
آرام دود باد درون رگ نودان
با شور زند نیلبک آرام
تا سرو دلارام برقصد
پر شور
پر ناز بخواند
شبگیر سر دار
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی
هر برگ که در روی زمین است
تا باز کند ناز و، دود گوشه دنجی

آنگاه بپیچند
لب را به لب هم
آنگاه بسایند
تن را به تن هم
آنگاه بمیرند
تا باز پس از مرگ
آرام نگیرند
جاوید بمانند
سر باز برون از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند
پاییز چه زیباست
پاییز دو چشم تو چه زیباست
سرمست لب پنجره خاموش نشستم
هرچند تو در خانه من نیستی امشب
من دیده به چشمان تو بستم
هر عکس تو از یک طرفی خیره برویم
این گوید
هیچ
آن گوید
برخیز و بیا زود بسویم
من گویم
نیلوفر کمرنگ لبت را
با شعر بگویم ، با بوسه بشویم
ای کاش
ای کاش
آن عکس تو از قاب درآید
همچون صدف از آب برآید
ای کاش
جان گیری و بر نقش و گل بوت هی قالی بنشینی
آنگاه تو پیراهن از سر شوق بدری
از شور بلرزی
دیوانه همه شوق همه شور
بیگانه پریشیده همه قھر
همه نور
بر بستر من نقش شود پیکر گرمت
آنگاه زنم پرده به یکسو
گویم که

من اینجا به لب پنجره بودم

گویی که

نه ... آنجا
آرام بگیریم
از عشق بمیریم
آنگاه به پاییز
هر برگ که از شاخه ی جانم به کف باد روان است
هر سال که از عمر من آید به سرانجام
بینم که به پاییز دو چشم تو هر آن برگ
هرآن درد
هرآن شور
هرآن شعر
از قلب من خسته جدا شد
باد هوس ات برد
آتش زد و خاکستر آن را به هوا ریخت
من ، هیچ نگفتم
جز آنکه سرودم
پاییز دو چشم تو چه زیباست
پاییز چه زیباست
مھتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده زرد است
آن دختر همسایه لب نرده ایوان
می خواند و با ناله ی جانسوز
"خیزید و خز آرید که هنگام خزان است"
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی
هر برگ که در روی زمین است ، به فکرست
تا باز کند ناز و دود گوشه ی دنجی
آنگاه بپیچند ، لب را به لب هم
آنگاه بسایند تن را به تن هم
آنگاه بمیرند
تا باز پس از مرگ ، آرام نگیرند
جاوید بمانند
سر باز برون از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند
پاییز چه زیباست
من نیز بخوانم
پاییز دو چشم تو چه زیباست
چه زیباست

خاطره 2

کی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسم
اون خوابه
نمیخوام
بدونه
واسه اونه که قلب من اینهمه بیتابه
یه کاغذ
یه خودکار
دوباره شده همدم این دل دیونه
یه نامه
که خیسه
پر از اشک و باز کسی اون و نمیخونه
یه روز همین جا توی اتاقم
یدفعه گفت داره میره
چیزی نگفتم اخه نخواستم دلشو غصه بگیره
گریه میکردم درو که می بست
میدونستم که میمیرم
اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم
می ترسم
یه روزی
برسه که اونو نبینم بمیرم تنها
خدایا
کمک کن نمیخوام بدونه دارم جون میکنم اینجا
سکوت
اتاقو
داره میشکنه تیک تاک ساعت رو دیوار
دوباره نمیخواد بشه باور من که دیگه نمی یاد انگار

یه روز همین جا توی اتاقم
یدفعه گفت داره میره
چیزی نگفتم اخه نخواستم دلشو غصه بگیره
گریه میکردم درو که می بست
میدونستم که میمیرم
اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم
یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسم
اون خوابه
نمیخوام
بدونه
واسه اونه که قلب من اینهمه بیتابه
یه کاغذ
یه خودکار
دوباره شده همدم این دل دیونه
یه نامه
که خیسه
پر از اشک و باز کسی اون و نمیخونه

زینب


پنج سالم بود
خواهرم مرا در کمد انداخت و در را قفل کرد
به او فحش دادم
و با خود فکر کردم :
او بی رحم ترین خواهر دنیاست !
...
در تاریکی گریه کردم
بیهوش شدم
به هوش آمدم
سربازان خواهرم را کشته بودند

" احسان افشاری "



به گمانم اسم خواهرش زینب بوده است .

مکن ای صبح طلوع

امشبی را شه دین در حرمش مهمان است

ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است

مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

تاسوعا93


عاقبت لشگری ازتیر گرفتارش کرد

به زمین خوردن درعلقمه وادارش کرد

اولین مرتبه اش بود نشد برخیزد

تن بی دست خجالت زده از یارش کرد

دستش افتادونیفتاد علم از دستش

رحم الله به شیری که علمدارش کرد

ترگ خشگ لبش رو نمی انداخت به آب

غم چندین لب تاول زده ناچارش کرد

آبرو درخطرومشک به دندانش بود

تیر نامرد به یک طفل بدهکارش کرد

گرچه خم شدکمرکوه ولی فایده داشت

سجده برهمت دریایی ایثارش کرد

سردرهم شده اش راسرنیزه بستند

زخمش انگشت نمای سربازارش کرد

پایش امضا زدند...


پایش امضا زدند خیلی زود
نامه را تا زدند خیلی زود

نامه را تا نکرده در واقع

کوفیان جا زدند خیلی زود

آستین های قتل مهمان را

ظهر بالا زدند خیلی زود

دیر نارو به فکرشان آمد

دیر... اما زدند خیلی زود

اول عازم شدند خیلی زود

بعد نادم شدند خیلی زود

باغ داران کوفه هم آن شب

سکّه لازم شدند خیلی زود

مثل قاضی شُریح مثل شمر

همه عالِم شدند خیلی زود

همه ی دارها خریدارِ

سرِ مسلم شدند خیلی زود

پس پریشان شدند خیلی زود

بس پشیمان شدند خیلی زود

پیش هفتاد و دو نفر کافر

ها...مسلمان شدند خیلی زود

نامه داران کوفه ظهرِ دهم

نیزه داران شدند خیلی زود

قاریان وای باعث قتلِ

خود قرآن شدند خیلی زود

اسب خون یال رفت خیلی دیر

با پر و بال رفت خیلی دیر

شمر آماده گشت خیلی زود

توی گودال رفت خیلی دیر

با حساب دو ساعت و اندی

زینب از حال رفت خیلی دیر

درخودش گیر کرد خیلی دیر

شمر تغییر کرد خیلی دیر

حلق اصغر بدون شک از آب

تیر را سیر کرد خیلی دیر

با حساب رقیه داغ حسین

عمُه را پیر کرد خیلی دیر

وَ عمو زود رفت خیلی زود

وَ عمو دیر کرد خیلی دیر

آفتاب سر حسین تو را

نیزه تفسیر کرد خیلی دیر



اطاق

نقش یک مردِ مرده در فالت

توی فنجان مانده در میزم

خط بکش دور مرد دیگر را

قهوه ات را دوباره میریزم
علیرضا اذر

اروم بخواب

دختر  گرم اردی بهشتی ام

می دانی این روزها بی تو چه شکلیم 

می دانی سرم زده حتی به خود کشی 

وقتی که باز شد پای رقیب عشقی ام






شاهرگ

تو تک تک ثانیه هام   تو فکر با تو بودنم


اگه ساعت جا بمونه سیخ میشه مویب بدنم


اگه نباید که بشه  اما اگه یه روز بری 


تیغ میزنم رو شاهرگم تا در بیاد جون از تنم