تو دانشگاه تنها دختری بود که پسر نگاش میکرد اما هیچوقت جرات نداشت بهش بگه تا اینکه تو مهمونی یکی از بچه ها اونو اتفاقی دختر و دید تو مهمونی فقط دختر و میدید و غیر اون به چیزی توجه نداشت
آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.بالاخره دارم میرم دانشگاه نه که رفتنش واسم عقده شه باشه ها نه
اما میخوام ببینم محیطش چه شکلیه تقریبا تو همه جور جای اجتماعی بودم دانشگاه توش کم بود
دارم میرم شمال کشور واسه دانشگاه
شاید دیر به دیر اپ کنم
ولی همیشه هستم
همتون رو هم دوست دارم
حتی اون دسته بی معرفتو .
توی
حیات دبیرستان یه نفر یقه پیرهنم رو گرفت، فهمیده بود از خواهرش خوشم میاد
بچهها دور ما حلقه زده بودند و فریاد می...کشیدند.......قورتش
بده....چون هیکلم بزرگ بود اون هی مشت میزد و من فقط دفاع میکردم...باز
اون مشت میزد و من فقط و فقط دفاع میکردم بالاخره یه خراش کوچیکی توی
صورتم افتاد
فرداش
خواهرش به من گفت حد اقل تو هم یه مشت میزدی
روم نشد
بهش بگم....آخه چشماش شبیه تو بود
منبع : میکده سیتی
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.
مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند.
مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".
" جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشی
انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرٿتند مشغول شد.
او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت
دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک
کتابخانه مرکزی ٿلوریدا با برداشتن کتابی از قٿسه ناگهان خود را شیٿته و مسحور
یاٿته بود. اما نه شیٿته کلمات کتاب بلکه شیٿته یادداشت هایی با مداد که در
حاشیه صٿحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیٿ از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی
ژرٿ داشت. در صٿحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه هالیس می
نل" . با اندکی جست و جو و صرٿ وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
"جان" بری او نامه ی نوشت و ضمن معرٿی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری
با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم
عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرٿ به تدریج با مکاتبه و نامه
نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی
حاصلخیز ٿرو می اٿتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست
عکس کرد ولی با مخالٿت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان"
قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت
باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" ٿرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات
خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود: "تو
مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت
بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما 7
چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی
داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی
زیبا کنار گوش های ظریٿش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس
سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرٿته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر
داشتم کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد.
اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به
آهستگی گٿت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک
تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر یستاده بود.
زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی
چاق بود مچ پای نسبتا کلٿتش توی کٿش های بدون پاشنه جا گرٿته بودند. دختر سبز
پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرٿته ام از طرٿی
شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش ٿرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق
به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد.
او آن جا یستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به
نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود
تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرٿی
من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما
چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می
توانستم همیشه به او اٿتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای
معرٿی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی
ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم
باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا
به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گٿت"
ٿرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم
اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگٿت اگر
شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرٿ
خیابان منتظر شماست . او گٿت که این ٿقط یک امتحان است!"
تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست ! طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی
مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد.
به من بگو که را دوست می داری ومن به تو خواهم گٿت که چه کسی هستی؟
سالها پیش دختر پسری عاشق دختری نابینا شد
دخترک به پسرک گفت تو میدونی من کورم با من ازدواج میکنی
پسرک در جوابش گفت من عاشق خودت هستم نه چشمانت
دخترک به پسرک گفت اگر واقعا مرا دوست میداری چشمانت را به من
ببخش تا زیبای تورا ببینم و تا ابد با تو بمانم
پسرک فریب خورد چشمهایش را به عشقش بخشید
و خود نابینا شد
دخترک که بینای خودرا بدست اورده بود خوشحال میخندید
وپسرک از این که او خوشحال بود خوشحال میشد
پسرک به دخترک گفت بهد از ازدواجمان میخواهم به پایت دامنی از گل بریزم و لی دخترک جواب داد مگه من میتوانم با پسری کور ازدواج کنم و راهش را کشید و رفت
پسرک هم عشقش را از دست داد هم چشمانش را و تا ابد دیگر عاشق نشد و مرد
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی
را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او
دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
****
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،
درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.
من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
****
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و
یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست
میشه...
پند اموز