مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست
دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را
دست نزنی!شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و ...
استادش
رفت. شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را
به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام
عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت
و با حیرت از شاگردش پرسید: چرا خوابیده ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ
داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم، دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید
و رفت.وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم
تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!
یکشنبه صبح زود از خواب بیدار شدم، آروم لباس پوشیدم و طوری که زنم از خواب بیدار نشه، جعبه ناهارم رو برداشتم، سگم رو صدا کردم و آروم رفتم توی گاراژ خونه، قایق ام رو بستم به پشت ماشینم و از خونه به قصد ماهیگیری رفتم بیرون درهمین حین متوجه شدم که بیرون باد شدیدی میاد، بارونیه و رادیو رو هم که روشن کردم متوجه شدم تمام روز وضعیت هوا به همون بدی باقی خواهد موند...تصمیمم عوض شد.
دوباره آروم برگشتم خونه، ماشین رو تو گاراژ پارک کردم، لباسم رو درآوردم و یواش رفتم تو رختخواب کنار زنم که هنوز خواب بود.... اون رو از پشت بغل کردم و آهسته تو گوشش گفتم: "هوا بیرون خیلی بده...." که همسر عزیزم جواب داد: " آره، ولی باورت میشه که این شوهر احمق من تو همچین هوائی رفته ماهیگیری؟
به نظر شما خانمه فکر میکرد مخاطبش کی بوده