مردان قبلیه سرخ پوست از رئیس جدید می پرسند: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشته، جواب میده: «برید هیزم تهیه کنید.»
بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد!»
پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه
یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد»
رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند.
بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: «بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!»
رییس می پرسه : «از کجا می دونید؟»
پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن.»
از خوندن داستانهاتون لذت بردم.خوشحال میشوم اگر مایل باشید تبادل لینک کنیم.
۱۰۰٪ حتما تبادل لینک میکنم
درود. من اولین باره که به وبتون سر زدم . گویا ادم عجیبی می باشید . ریاضی و فیزیک ؟ داستان کوتاه . باید توانایی ذهنی بالایی داشته باشید . داستانتون نیز بسی دوست داشتنی بود .
اره خیلی عجیبم همین که قبلا کنکور میرم سربازی و بعد فکر درس خوندن دوباره میزنه به سرم خودش نشون میده خیلی خاص هستم به من مورینیو کوچک میگن
ممنون از اینکه تشریف اوردین
سلام خیلی جالب بود ممنونم
راستی ظاهر وبلاگت هم قشنگه با سلیقه هستی
با عرض سلام خدمت شما دوست عزیز.دومین داستانم رو تو وبلاگم گذاشتم.امیدوارم که سر زده ومن را از نظرات سازنده تان بهره مند سازید.
آره یه وقتایی آدم می تونه با اعتماد به نفس و کارایی که می کنه دیگران و تحت تاثیر قرار بده هرچند تخصصی هم نداشته باشه.
راستی خوشحالم که ازت ۱۵ گرفتم