روزی دست پسر بچه ای که در خانه با گلدان کوچکی بازی می کرد ، در آن گیر کرد و هر کاری کرد ، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند
به ناچار پدرش را به کمک طلبید اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست
پسر را از گلدان خارج کنند . پدر دیگر راضی شده بود به شکستن گلدان که
تصادفا خیلی هم گرانقیمت بود ، فکر کند . قبل از این کار به عنوان آخرین
تلاش به پسرش گفت : دستت را باز کن ، انگشت هایت را به هم بچسبان و آنها
را مثل دست من جمع کن آن وقت فکر می کنم دستت بیرون می آید .
پسر گفت : " می دانم اما نمی توانم این کار را بکنم "
پدر که از این جواب پسرش شگفت زده شده بود پرسید : " چرا نمی توانی ؟ "
پسر گفت : " اگر این کار را بکنم سکه ای که در مشتم است ، بیرون می افتد "
.
گاهی انسان در زندگی به بعضی چیز های کم ارزش چنان اهمیت می دهد که ار
زش دارایی های پرارزش مان را فراموش می کنیم .
پند اموز