سالها پیش دختر پسری عاشق دختری نابینا شد
دخترک به پسرک گفت تو میدونی من کورم با من ازدواج میکنی
پسرک در جوابش گفت من عاشق خودت هستم نه چشمانت
دخترک به پسرک گفت اگر واقعا مرا دوست میداری چشمانت را به من
ببخش تا زیبای تورا ببینم و تا ابد با تو بمانم
پسرک فریب خورد چشمهایش را به عشقش بخشید
و خود نابینا شد
دخترک که بینای خودرا بدست اورده بود خوشحال میخندید
وپسرک از این که او خوشحال بود خوشحال میشد
پسرک به دخترک گفت بهد از ازدواجمان میخواهم به پایت دامنی از گل بریزم و لی دخترک جواب داد مگه من میتوانم با پسری کور ازدواج کنم و راهش را کشید و رفت
پسرک هم عشقش را از دست داد هم چشمانش را و تا ابد دیگر عاشق نشد و مرد
کمی فکر کن میشناسی!
میدونی هرچی بیشتر فکر می کنم بیشتر میبینم که بخاطر شکست خودت چه دخترانی را بازی میدی اونم با توجه به بازی با کلمات !!!!!!!!!!!!!!!!!
سلام طوری حرف میزنید انگار من و میشناسید
من اهل بازی دادن کسی نیستم
دختره ی نامرد
سلام وبلاگت قشنگه به منم سر بزن خوشحال می شم با تنادل لینکم موافقم