جایی برای تنهایی

جایی برای تنهایی

داستان عاشقانه. پند اموز . حکیمانه . خنده دار- عاطفی- شعر- قصار-حرف -
جایی برای تنهایی

جایی برای تنهایی

داستان عاشقانه. پند اموز . حکیمانه . خنده دار- عاطفی- شعر- قصار-حرف -

ارامش

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.

 آن تابلو ها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در خاک می دویدند، رنگین کمان در آسمان، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

اولی، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی  را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ء چپ دریاچه، خانه ء کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار بود، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای  تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود.

این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که  برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید. آنجا، در میان غرش وحشیانه ء طوفان، جوجه ء گنجشکی، آرام نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است. بعد توضیح داد:

" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل، بی کار سخت یافت می شود، چیزی است که می گذارد در میان شرایط  سخت، آرامش در قلب ما حفظ شود. این تنها معنای حقیقی آرامش است."

۹ قهرمان

چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک ( المپیک معلولین ) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.

همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود.

ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد. این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد.

هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند.

یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون (عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت: این دردت رو تسکین میده.

سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند.

در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند.

دیوار نامرئی

یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد ... اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یا دیوار شیشه ای دو قسمت کرد.

تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود  .

ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد ... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد .

بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اونطرف آکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه.

دانشمند شیشه ی وسط رو بر داشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر آکواریوم نذاشت .

میدونید چرا؟

اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود .

اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار.

ما هم اگه خوب  تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه. و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارن .

شک

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.

متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.

اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.

سنگ تراش

روزی سنگ تراشی بود که از خویش و موقعیتش در زندگی ناراضی بود؛ یک روز از مقابل منزل بازرگانی رد میشد و نگاهی به خانه وی انداخت وبا خود  گفت: «با این همه دارائی  مسلما بسیار قدرتمند است»  و آرزو کرد "ای کاش بازرگان بود و اینچنین زندگی ساده ای نداشت".

 ناگهان او ثروتمند شد و به قدرت و تجملاتی که در رویا دیده بود رسید ولیکن ناگهان یک مقام عالی رتبه را بر روی تخت روانی را  دید که سربازان او را اسکورت میکردند و دیگران تعظیم میکردند ؛ ناگهان با خود گفت: «عجب قدرتی؛  کاش اینچنین بودم» .

ناگهان او عالی رتبه شد و سوار بر تخت روان بود و در روز گرم تا بستانی؛ نگاهی به خورشید انداخت و دید که خورشید مغرورانه به کار خود مشغول است و به حضور او توجهی نمیکند و با خود گفت: «عجب قدرتی؛ کاش میتوانستم خورشید باشم».

پس او خورشید شد و لی با تندی به همه می تابید و مزارع را سوزاند و کشاورزان و کارگران او را لعنت میکردند؛ ناگهانی ابری آمد و مابین او و زمین قرار گرفت و قدرت او کم شد و با خود گفت: «ای کاش ابر بودم».

او ابر شد و مدام برسر روستائیان و مزارع بارید و همگان بر سر او فریاد میزدند؛ ناگهان بادی آمد و او را کنار زد و با خود گفت: «عجب قدرتی؛  ای کاش باد بودم».

او سپس بادشد که خانه ها را بهم ریخت و درختان را از ریشه شکست ودیگر  همه از او می ترسیدند؛ ناگهان متوجه شد که با چیزی مواجه شده که اصلا تکانی نمیخورد ؛ آن چیز کوه و یا یک سنگ بزرگ و بلند بود و با خود گفت: «عجب سنگ قدرتمندی؛ ای کاش سنگ بودم».

پس او سنگ شد و قوی تر از همه چیز بر روی زمین؛ اما همانطور که ایستاد ه بود؛ صدای چکشی را شنید که یک قلم را در صخره ی سخت می کوبد؛‌ در خود احساس کرد که در حال تغییر کردن است؛ با خود فکر کرد و گفت: « دیگر چه چیزی میتواند از من سنگ بزرگ قوی تر باشد؟»؛ به پائین نگاهی کرد و  در زیر دست خویش چهره یک سنگ تراش را دید وبا خود گفت: «ای کاش همان سنگتراش بودم» و ......................

دردو دل یک سوسک

گفت: کسی دوستم ندارد. می دانی که چه قدر سخت است، این که کسی دوستت نداشته باشد؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی. حتی تو هم بدون دوست داشتن …

خدا هیچ نگفت.

گفت: به پاهایم نگاه کن! ببین چقدر چندش آور است. چشم ها را آزار می دهم. دنیا را کثیف می کنم. آدم هایت از من می ترسند. مرا می کشند. برای این که زشتم. زشتی جرم من است.

خدا هیچ نگفت.

گفت: این دنیا فقط مال قشنگ هاست. مال گل ها و پروانه ها. مال قاصدک ها. مال من نیست.

خدا گفت: چرا، مال تو هم هست.

خدا گفت: دوست داشتن یک گل، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست. اما دوست داشتن یک سوسک، دوست داشتن " تو " کاری دشوار است.
دوست داشتن، کاری ست آموختنی و همه کس، رنج آموختن را نمی برد.

ببخش، کسی را که تو را دوست ندارد، زیرا که هنوز مومن نیست، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته، او ابتدای راه است.

مومن دوست می دارد. همه را دوست می دارد. زیرا همه از من است و من زیبایم، چشم های مومن جز زیبا نمی بیند. زشتی در چشم هاست. در این دایره، هر چه که هست، نیکوست.

آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود. شیطان مسئول فاصله هاست.

حالا قشنگ کوچکم! نزدیک تر بیا و غمگین نباش.

قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست.

 

کاسه چوبی

پیر مردی تصمیم گرفت تا با پسر، عروس و نوه خود زندگی کند.

دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود.

هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را برزمین انداخت و شکست.

پسر وعروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدر بزرگ کاری بکنیم، وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.

آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدر بزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد.

بعد از اینکه یک بشقاب ازدست پدر بزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد.

هر وقت هم خانواده او را سرزنش میکردند، پدر بزرگ فقط اسک میریخت و هیچ نمیگفت.

یک روزعصر، قبل از شام، پدر متوجه پسر چهارساله خود شد که داشت با چند ته چوب بازی میکرد.

پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داری چی درست میکنی؟

پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید، در آنها غذا بخورید! و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد.

از آن روز به بعد همه خانواده باهم سر یک میز غذا میخوردند.

بیایید با اون عزیزانی که زحمات زیادی برای ما کشیدن و الان از کار افتاده هستند کمی مدارا کنیم. فکر میکنم از این دست آدم ها کم و بیش در اکثر خانواده ها باشه و درسته که ممکنه زندگی با چنین افرادی سخت باشه، ولی اونها همونهایی هستند که زحمات بسیار زیادی برای ما کشیدن. حتی بعضی از اونها از کار افتاده نیستند و بخاطر شرایط سنی که دارند ممکن هست تلخ صحبت کنند. در هر حال بزرگ ما هستند و بهترین کار اینه که با اونها مدارا کنیم و از تندی و بی احترامی پرهیز کنیم. که خدا هم از ما راضی باشه. و گوش به زنگ باشیم که ما هم به اون سن و شرایط اونها ممکن است برسیم. 

سنگ گرانبها

مرد زاهدی که در کوهستان زندگی میکرد؛ کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند.

سنگ زیبایی درون چشمه دید. آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد.

در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آود و به او داد.

مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگهای گرانبهای درون خورجین افتاد.

نگاهی به زاهد کرد و گفت: آیا آن سنگ را به من میدهی؟ زاهد بی درنگ سنگ را در آورد و به او داد.

مسافر از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید.

او میدانست سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن میتواند تا آخر عمر در فاه زندگی کند؛ بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.

چند روز بعد؛ همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: من خیلی فکر کردم؛ تو با اینکه میدانستی این سنگ چقدر گرانبهاست؛ خیلی راحت آن را به من هدیه کردی.

بعد دست در جیبش کرد و سنگ را در آورد و گفت: من این سنگ را به تو باز میگردانم ولی در عوض چیز گرانبها تری از تو میخوام!

به من یاد بده که چگونه میتوانم مثل تو باشم

 

انعکاس صدا

پدر وپسری در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد و به زمین افتاد و داد کشید: (( آآآآی ی ی))!! صدایی از دور دست آمد: ((آآآآی ی ی))!!! پسر با کنجکاوی فریاد زد: ((که هستی؟)) پاسخ شنید: ((که هستی؟)) پسر خشمگین شد و فریاد زد: ((ترسو!)) باز پاسخ شنید: ((ترسو!)) پسر با تعجب از پدر پرسید: ((چه خبر است؟)) پدر لبخندی زد و گفت: ((پسرم! توجه کن)) و بعد با صدای بلند فریاد زد: ((تو یک قهرمان هستی!)) صدا پاسخ داد: ((تو یک قهرمان هستی!)) پسر باز بیشتر تعجب کرد پدرش توضیح داد:((مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب می دهد. اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب تو به وجود می آید و اگر دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً بدست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی و هر گونه که به دنیا و آدم ها نگاه کنی، زندگی همان را به تو خواهد داد.))

اسکناس مچاله

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

دست همه حاضرین بالا رفت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.

و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.