روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و سجاده اش عبور کرد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق لیلی هستم تورا ندیدم تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی.
در زمان حضرت سلیمان دو تا گنجشک یه گوشه ای نشسته بودند. گنجشک نر به گنجشک ماده اظهار محبت می کرد. می گفت تو محبوبه منی. تو همسر منی. دوستت دارم. عاشقتم. چرا به من کم محبتی؟ چرا محلم نمیذاری؟ فکر کردی من کم قدرت دارم تو این عالم عیال؟ من اگه بخوام می تونم با نوک منقارم تخت و تاج سلیمان رو بردارم بندازم تو دریا. باد که مسخر سلیمان بود پیام رو به گوش سلیمان رسوند. حضرت تبسمی کرد و فرمود اون گنجشک ها رو بیارید پیش من. آوردند.سلیمان به گنجشک نر گفت خوب ادعاتو اجرا کن بینم. گفت من چنین قدرتی ندارم. سلیمان گفت پس الان به همسرت گفتی؟ گفت خوب شوهر گاهی جلو همسرش کلاس میاد یه خالی ای می بنده. عاشق که ملامت نمیشه. من عاشقم. یه چی گفتم ولی یا نبی الله واقعا دوسش دارم. این به ما محل نمیذاره. حضرت به گنجشک ماده گفت اینکه به تو اظهار محبت میکنه چرا محلش نمیدی؟ گفت یا نبی الله چون دروغ میگه هم منو دوست داره هم یه گنجشک دیگه رو. مگه تو یک دل چند تا محبت جا میگیره؟ این کلام در دل جناب سلیمان چنان اثری گذاشت که تا چهل روز گریه می کرد و فقط یک دعا می کرد. می گفت:
الهی دل سلیمان رو از محبت غیر خودت خالی کن.
بد کاری هنگام مرگ ملکه دربان دوزخ را دید. ملکه گفت:«کافی است که فقط یک کار خوب کرده باشی تا همان یک کار تو را برهاند، خوب فکر کن»
مرد به خاطر آورد که یکبار در جنگلی قدم می زد عنکبوتی سر راهش دیده بود و برای اینکه عنکبوت را لگد نکند راهش را کج کرده بود. ملکه لبخندی بر لب آورد ودر این هنگام تار عنکبوتی از آسمان نازل کرد تا به مرد اجازه صعود به بهشت را بدهد. بقیه محکومان نیز از تار استفاده کردند و شروع به بالا رفتن کردند.
اما مرد از ترس پاره شدن تار بر گشت و آنها را به پایین هل داد ودر همان لحظه تار پاره شد و مرد به دوزخ باز گشت.
آنگاه شنید که ملکه می گوید: «شرم آور است که خود خواهی تو همان تنها خیر تو را به شر مبدل کرد»
روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباسهای کهنه فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه میکرد، ماشین گران قیمتی جلو پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد.
با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید.
آنها کودک را روی تاب گذاشتند.
خدایا! چه می دید! پسرک عقب مانده ذهنی بود.
با نگاه به جستجوی فرزندش پرداخت، او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا می رفت.
چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد
دو فرشته مسافر برای گذراندن شب در خانه یک ثروتمند فرود آمدند.
این خانواده رفتار مناسبی نداشتند و دو فرشته را به اتاق مجلل مهمانانشان راه ندادند، بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.
فرشته پیرتر در دیوار زیرزمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد.
وقتی فرشته جوانتر از او پرسید چرا چنین کاری کردی؟
او پاسخ داد: جوان «همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند».
شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند.
بعد از خوردن غذای مختصری که آنها داشتند، زن و مرد فقیر تخت خود را برای استراحت در اختیار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد فرشتگان زن و مرد فقیر را در حالیکه گریه می کردند دیدند. گاو آن دو که شیرش تنها وسیله امرار معاششان بود، در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟
آن خانواده اولی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی داشتند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد.
فرشته پیرتر پاسخ داد: وقتی در زیرزمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد.
از آنجا که آنها بسیار بددل و حریص بودند شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم.
دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمده بود و من به جایش آن گاو را به او دادم.
جوان همانطور که گفتم: «همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند» و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم.
پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت:
اون 18 پسر به کمال رسیدند...
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای
بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقٿ شدو به نظر رسید
که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه
کمک کندو با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه
اش ضعیٿ و بالهایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت
پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محاٿظت کند اما چنین نشد . در واقع پروانه
ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد . و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند . آن شخص
مهربان نٿهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه
قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان
پرواز دهد . گاهی اوقات در زندگی ٿقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ
مشکلی زندگی کنیم ٿلج میشدیم - به اندازه کاٿی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم
پرواز کنیم
داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.اوپس از سال ها اماده سازی ماجراجویی خود را اغاز کرد.
ولی از انجا که اٿتخار کار را ٿقط برای خود می خواست تصمیم گرٿت به تنهایی از کوه بالا برود.شب ،بلندی های کوه را در برگرٿته
بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود
همان طور که از کوه بالا می رٿت پایش لیز خورد.در حالا که به سرعت سقوط می کرداز کوه پرت شد.در حال سقوط ٿقط لکه های سیاهی مقابل
چشمانش می دیدو احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرٿت.
همچنان سقوط می کرد ، در ان لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش امد.اکنون ٿکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است.
ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شدودر میان اسمان و زمین معلق ماند.در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز انکه ٿریاد بزند
خدایا کمکم کن
ناگهان صدای پرطنینی از اسمان شنیده شد:
چه می خواهی.
-ای خدا نجاتم بده
واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم
-البته که باور دارم
اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن
یک لحظه سکوت....ومرد تصمیم گرٿت با تمام نیرو طناب را بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش از طناب اویزان بود وبادستهایش محکم طناب را گرٿته بود در حالی که او ٿقط یک متر از زمین ٿاصله داشت.
ک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد،
متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به
خدا . با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این
طور نوشته شده بود خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق
نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود
دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته
دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون
آن پول چیزی نمی توانم بخرم . ? هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض
بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن. کارمند اداره
پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه
این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز
گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان
اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.
عید
به پایان رسیدو چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این که نامه دیگری از آن
پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود نامه ای به خدا. همه
کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود
خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف
تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم
بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم ? فرستادی البته چهار
دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند .